یه روز خـــــــــــیلی خوب
سلام دیروز واقعا یه روز خوب وبه یادماندنی شد برای همه مون.... دیروز صبح ساعت ده بیدارشدم و بعدش هیچ کاری نداشتم یکم دیگه مامانم اومد و یه صبحونه ی توپ و مادر دختری زدیم بر رگ یکم گپ زدیم بعدش یه نهار خوشمزه درست کردیم مرغ و برنجم پخته بودم اماده کار زیادی نداشتم...چن لحظه بعد به امیر پسردایی عضو ثابت خانواده ی ما...که بگم از دیروز هرچی اس میزنم چرا جواب نیمدی گفت والا اس نرسید...گفتم امشب با داداش اینا بیای ها نگی نگفتم...گفت الناز شب عروسی هم خدمتیم دعوتم ببخشید نمیتونم بیام...گفتم خــــب اومدم یهو یادم افتاد بگم که لیلا بیاد چون نمیخواستم لیلاو امیر باهم خونه ماباشن...به لیلا دختر عموم اس زدم اونم تا نیم ساعت خودشو رسوند...بابا...
نویسنده :
الــنـــازجوون
17:42