دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه روز خـــــــــــیلی خوب

سلام دیروز واقعا یه روز خوب وبه یادماندنی شد برای همه مون.... دیروز صبح ساعت ده بیدارشدم و بعدش هیچ کاری نداشتم یکم دیگه مامانم اومد و یه صبحونه ی توپ و مادر دختری زدیم بر رگ یکم گپ زدیم بعدش یه نهار خوشمزه  درست کردیم مرغ و برنجم پخته بودم اماده کار زیادی نداشتم...چن لحظه بعد به امیر پسردایی عضو ثابت خانواده ی ما...که بگم از دیروز هرچی اس میزنم چرا جواب نیمدی گفت والا اس نرسید...گفتم امشب با داداش اینا بیای ها نگی نگفتم...گفت الناز شب عروسی هم خدمتیم دعوتم ببخشید نمیتونم بیام...گفتم خــــب اومدم یهو یادم افتاد بگم که لیلا بیاد چون نمیخواستم لیلاو امیر باهم خونه ماباشن...به لیلا دختر عموم اس زدم اونم تا نیم ساعت خودشو رسوند...بابا...
31 شهريور 1393

تولد یه همسر آسمونی

فردا سی شهریور...تولد همسرم همه زندگیمه  امروز پست مخصوص تولد رو گذاشتم چون فردا یکم درگیرم نمیرسم... من کادومو خریدم...بادکنکام رو خریدم...الانم یکم دیگه ایشالامیریم براری سفارش کیک... فردا هم از صبح مامانیم میادو بابام پیشم و شام هم داداش با خانمش وامیر میان شام از بیرون سفارش میدیم... خدا سایه ی هیچ مردی رو از سر خانم بچه هاش کم نکنه....الهی آمین دوستای گلم امیدوارم خوش باشین دو روزه از کمر به بالام یه دردی دارم خیلی اذیت میشم نمیدونم چم شده...اما محبوری امروز خونه رو تر تمیز کردم... این روزهاهم فقط متفورمین میخورم و فولیک اسید....به امید خدا خیلی زد مامان میشم و همسری مهربونم بابا میشه من میــــــــــــــــ...
29 شهريور 1393

نتیجه سونو 25شهریور

سلام من دیروز کلی استرس داشتم کلی گیج بودم انگار یه چی گم کرده بودم....بالاخره ساعت 18:30 شد و همسری رسیدن تا یه لقمه غذابخورن من زودی آماده شدم و راه افتادیم سمت مطب....وای داخل که شدیم هنگ کردم فک میکردم شادی خلوت باشه...اما نه پر بوووود از ادمهایی که خیلیاشون مث من بلاتکلیفن و چندسال منتظر به خانم منشی گفتم که اومدم برای سونو اونم اسمم رو نوشت و بعد از یک ساعت و نیم دوساعت اسمم رو خوند و رفتم داخل...دکتر گفتم اوضاع رحم و تخمدانات خیلی بهتر از قبل شده ....گفتم خانم دکتر ای یو ای چی نتیجه نمیده بخواید ای یو ای کنید گفت دوازده درصد احتمال نتیجه مثبت هست بعدشم مشکلی نداری چرا ای یو ای کنی یکم صبر داشته باش...گفتم چشم و تصمیم گرفتم هیچ ا...
26 شهريور 1393

چندبار نشد این یه بارم روش

سلام دوستای گلم امیدوارم از تک تک لحظه های زندگیتون نهایت استفاده رو ببرید و کنار خانواده ی سبزتون خوب و خوش و سرحال زندگی کنید فرشته کوچولوی من انگار واقعا قصد اومدن نداره نمیدونم چرا؟ دیروز بعد هفت.هشت روز تاخیر بالاخره .... دوسه روز بود خیلی درد داشتم بی سابقه بود... اما چون بی بی چکم منفی شده بود میدونستم خبری نیست... دیروز پری اومد و من امروز قراره برم پیش خانم دکتر و خودمو دوباره بسپارم دست خدا و خانم دکتر... اگه خود خانم دکتر پیشنهاد ای یو ای بدن که با کمال میل قبول میکنم نه که احتمالا خودم پیشنهاد بدم... من که میدونم خیلی زود نتیجه میگیرم فقط گاهی اوقات صبرم کم میشه خدا خودش کمک همه و من کنه که بتونیم دووم بیاریم...
25 شهريور 1393

یعنی میشه؟

سلام دوستای مهربونم دوستای مجازی من که خیلی بیشتر از خیلیای دیگه پای حرفام نشستید... درسته حوصله ی نوشتن ندارم ولی خب نمیشه که اصلا هم ننوشت.. من این ماه باز بعد دوماه تاخیر کردم....شانزدهم خبری از پ نشد و امروز که بیستمش هست فعلا خبری نیس میگم خداجون منی که این ماه انقد صبور و آروم بودم چی میشه دلمون رو شادکنی ؟ هرچند نشه هم مشکلی نیست لابد صلاحمون نبوده اما خداجونم همه ی منتظرارو حاجت بده من میدونم چی میکشن و سختشونه ... خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا راضیم به رضات   ...
20 شهريور 1393

روز شنبه سالن مینیاتور

سلام خوبید دوستان من دارم بازم به موعد این ماهم نزدیک میشم نمیدونم شانزدهم این ماه ب موقع پ میاد یانه....من منتظرم شنبه همسری رفت پلدشت و عصر ماکو و شب بایدمیموند و من و جاریم قرار داشتیم برای ساعت 4 که بریم سالن...جاریم زنگ زد گفت که خودمعصومه مارو برمیداره و باهم میریم سالن...ساعت دوازده و نیم رسیدم خونه ی مامانم و نشستیم و گپ زدیم و نهار خوردیم و ساعت سه و نیم حرکت کردم و منم برداشتن و رفتیم... بعد احوالپرسی باکادر خالکوبی رو شروع کردن من تصمیم داشتم رو کتفم باشه اما اونجا یهو تصمیم  گرفتم رو بازوم بزنم اینم شد طرح من... بعد خالکوبی من و جاری که چن وقت بود هوس کرده بودیم  رو دومین سوراخ گوشمون تمرکز کنیم یهو ...
10 شهريور 1393

تبریک..

سلام  سه شنبه تولد رو به خوبی وخوشی گذروندیم  مامان عزیزتر ازجونم بازم تولدت مبارک...الهی 120 سال بعد از این سایه ات بالاسرمن و بقیه خانوادمون باشه...آمین همون روز عصر متوجه شدیم پدربزرگ دخترخالم فوت شده....خدابیامرزتش عمرشو کرده بود 92سالشون بود....ایشالا اینطور عمر طولانی قسمت همه مون... داداشم تبریز بود تابیادبرسه ساعت 23:30 شد و شام خوردیم و نوبت رقص چاقو و کیک بردیدن شد خلاصه خیلی خوش گذشت...امیدوارم خونه هاتون گرم از محبت وشادی باشه  دوستون دارم دوستای گلم.... اخر هفته ی قشنگی براتون ارزومندم   ...
6 شهريور 1393

تولد مامانم...همه دنیای من

ســــــــــــــــلام دوستای گلم من خیلی وقته نمیام و شرمنده ی همتونم حالم خداروشکر خوبه  همه چی رو به راهه اتفاقات کوچیک و ریز بوده تو این مدت چون هر روز زندگی ماها پره از اتفاقات کوچیک و بزرگ خوب وبد  ولی من همون طور که تصمیم داشتم و گفتم خیلی کمتر میام تا کمتراذیت بشم بازم عذرمیخوام و روی ماه همتون رو میبوسم امروز چهارم شهریور تولد مامان مهربونمه عاشقشم خاک پاشم .... ایشالا مامانم 120 ساله بشی عزیزم... دوست جونام منم این ماه منتظرم خدا اگه گوشه چشمی بهم نظرکنه این ماه مامان بشم خیالم راحته نه که احتمالابرم دکتر و ببینم چی میشه برام دعاکنید...دوستون دارم ...
4 شهريور 1393
1